سهیلا شمس اللهی
ارشدالدوله پیش از تیرباران. اگر این شرح بر این عکس نبود چه كسی توان خوانش يك زندگیِ آگاهانه رو به اتمام را از وجود اين آدم آرام داشت؟ بدون این شرح، داستانهای پنهان فراوانی پس اين عكس و اين مرد پیدا میشد؟ شاید نه. عکس بدون اين شرح، یحتمل چنان پيشپا افتاده بود كه حتی توان وادار کردن ذهن، به گمان داستانهای پيرامون این عكس و مرد را هم نداشت. با خواندن این شرح است که شايد دو چيز نگاهمان را وادار به نگريستن ممتد كند: مرموز بودن مرگ، منفور بودن اعدام.«خانم عزيز من؛ الآن که نفس آخر من است و بعد از نوشتن اين نامه تيرباران خواهم شد از دور با اين حالت که با کمال استقامت و قوت قلب بهجز تو ياد ديگری نيستم میميرم، در صورتی که تو در نظر منی.»اما با نگريستن ممتد هم نمیشود حق اين عکس را ادا كرد. آدم در شرفِ مرگِت وی این عکس،خودش را به نگاهمان تحميل مي كند.تاريخ را كه ورق بزنیم، اول به هواخواهی این آدم از مشروطه میرسیم و بعدش به هواخواهی اين آدم از محمدعلی میرزایی خلع شده از شاهی. «اين کاغذ مرا صَفوت السلطنه به شما میرساند و يادگار آخر من است که پيش تو میماند. نگوئی مرا فراموش کرده. زنجيری که تو در «وينه» به من يادگار داده بودی به گردن من است که زنجير را خواهش کردم کسی از گردن من بيرون نيآورد. افسوس میخورم که ديدار تو را که بهترين آرزوی من بود در امامزاده جعفر ورامين در نفس آخر به گور بردم.» با ثبت لحظههای پیش از این اعدام توی تكهای كاغذ، مجوز نگریستنِ به آن را داریم. تا ابد. هر بار شاید با نگاهی تازه. بیشتر از صد سال است که پس از این تیرباران، داریم پیش از این تیرباران را مینگریم. انجماد عکس، توی این صد و چند سال آن را هنوز توی پیش از تیرباران نگاه داشته. ارشدالدولهی آرام انگار که گم شده توی هزارتویی مرگبار و خیره به دوربین نیروهای یپرم خان، سیاست را و مرگ را سخره میگیرد. اینجا آخرین عاشقانهاش را هم نوشته برای اخترالدوله زناش و خیالاش راحت بوده که دختر ناصرالدینشاه، خاطرش را میخواسته که ملیجک یتیم ماندهی بعد از شاه را رها کرده و آمده سمت خودش. «از خدا سلامت تو را میخواهم و تو را به خدا میسپارم. نعش مرا اگر به قولی که به من دادهاند به شهر آوردند هر کجا که خودت ميل داری بده دفن کنند.»اين اعدام در طول زمان پيش می رود و در عرض وابسته به قضاوت نگاهی که دارد پیش از تیرباران را مینگرد، زخمی كند يا نه، هراسان كند يا نه، مشوش كند يا نه، ميخكوب میكند. تاريخ هربار كه از نو نوشته شود، هر قضاوتی كه بـماند پشت سر این مرد، چیزی که توی طول زمان و عرض نگاهمان بیتغيير میماند نگريستن به يك آدم در شرف مرگ است. از مشروطه خواندن آسان است. آنهایی که نبودند تا ببینند، ناچارند به خواندن دیدههای دیگران. دم زدن از استبداد و حقوق مدنی هم آسان است. اما نه تن دادن به استبداد با مشروطه تمام شد، نه ادای تمام و كمال حقوق ملت با آن آغاز. تاريخ آن قدر بديهی تكرار میشود كه حساسیتها را میرباید. اینجا اما، سلطهی نهايی با عکس است نه تاریخ.
«اين بدن سوراخ سوراخ من با يک گرمی مفرطی تو را وداع میکند «دُرّی» و ساير را از طرف من سلام برسان. چهل و هشت هزار تومان اسکناس، چهارده هزار مناط روسی در جيب دارم نمیدانم به تو خواهند داد يا خواهند برد. دوست گرفتار تو ـ علی»
در عصر احاطهی تصاوير، نگاه هر تماشاگر، مرگِ در عکسها را فراوان دیده. اما عكس يك اعدامی آرام را نه. این مرگ، استثنايی است در قاعده و همين استثنا بودن از بديهی شدن رهایاش میکند. نگريستن به رنج ديگران هر چند آن چنان هم كه میگویند بديهی نشده، اما جايگزينی نگريستن به رنجی تازه، سرعتی گرفته كه در خاطر ماندن را بعيد کرده. آنهايی در نگاهها ماندنی ترند كه ورای ميخكوب كردن، تردستی ديگری هم داشته باشند و علیخان ارشدالدوله انگار تردست ماهری است.
– تصویر از مجموعهی بیوتات و متعلق به مرکز اسناد و نسخ خطی کتابخانهی مرکزی دانشگاه تهران است.
– بخشهای داخل گیومه مربوط است به نامهی نگارش شده توسط علیخان ارشدالدوله پیش از تیرباران، برای همسرش اخترالدوله(دختر ناصرالدین شاه و همسر سابق ملیجک) موجود در سایت موسسه مطالعات تاریخ معاصر ایران