سیزدهم فروردین سالروز حادثه کشته شدن کاوه گلستان در سال 1382 در عراق است. به همین سبب بخشهایی از کتاب بودن با دوربین (کاوه گلستان: زندگی، آثار و مرگ) تألیف حبیبه جعفریان را در ادامه می خوانیم:
در شش هفت سال آخر کاوه کار مستند سازی برای بی بی سی را شروع کرد. به قول خودش: «تلاشم این بوده که یک جوری نفوذ کنم توی امپریالیسم خبری موجود در جهان و یک جوری بتوانم صدای مردم خودمان و واقعیتهای جامعهمان را تا جایی که میتوانم منعکس کنم.» او و جیم میور در این سالها همکار و دوست نزدیک هم بودند. با شروع جنگ در عراق، او و کاوه برای تهیه یک مستند شال و کلاه کردند. استوارت هیوز به عنوان تهیه کننده از لندن به آنها ملحق شد. میور میگوید:
آن روز که ما سمت کفری حرکت کردیم خطر بمباران در شمال عراق واضح بود- سه روز قبلش چند نفر کشته شده بودند- و در عین حال آن روز یک روز زیبای بهاری بود (13 فروردین)، آن قدر که ما نتوانستیم در برابر این ایده که کنار جاده توقفی بکنیم و نهار مختصری بخوریم مقاومت کنیم. کاری که قبلاً هیچ وقت نکرده بودیم. نهار ما عبارت بود از یک تن ماهی و کمی گوجه و خیار و لیوانی چای. کاوه گفت این بهترین غذایی بوده که تابه حال خورده. خیلی سرحال بود و از کاری که داشتیم انجام میدادیم انگار رضایت کامل داشت… ساعت سه بود که به کفری رسیدیم. من رانندگی میکردم. کاوه جلو، سمت راستم نشسته بود. استوارت همراه یک مترجم و راهنما عقب بودند…ما داشتیم برای رسیدن به نقطهٔ مناسبتری برای تصویربرداری به سمت یک پایگاه نظامی متعلق به کردها که روی بلندی بود میرفتیم، که ماشین در گودالی گیر کرد. ما پریدیم پایین که زودتر ماشین را راه بیندازیم که چیزی بغل دستمان منفجر شد. من دویدم پشت ماشین و خودم را انداختم روی زمین. فکر میکردم بمباران است. صدای دو انفجار دیگر هم پیچید و بعد سکوت. ناگهان استوارت فریاد زد: ” من تیر خوردم. تیر خوردم!” ما هنوز فکر میکردیم بمباران است که ربین، مترجم کردمان، فریاد زد: ” مین! این جا یک میدان مین است!” من بلند شدم و استوارت را سمت راست ماشین پیدا کردم،درحالی که داشت خودش را روی پای چپش میکشید. پاشنهٔ پای راستش شکافته بود و استخوانش زده بود بیرون. من او را بردم داخل ماشین و دلداریاش دادم که زنده میماند و همه چیز روبه راه است و تازه در این لحظه بود که یادم آمد: پس کاوه کجاست؟ فریاد زدم: ” کاوه کجاست؟ کاوه کو؟” ربین از داخل ماشین داد زد: ” «آن جاست! سمت چپ! مرده.” من سمت چپ را نگاه کردم؛ جسمی که گرد و غبار آن را پوشانده بود، ده متر آن طرف تر افتاده بود. گفتم او کاوه نیست. مطمئن بودم. بعد نزدیکتر رفتم؛ او کاوه بود. یک طرف صورتش روی خاک بود و مثل این بود که خوابیده. صدا زدم: Kav! Kav! اما میدانستم دیگر امیدی نیست. کاوه گلستان با آن زندگی سرشار و پیچیده که من در این چندسال، خوب شناخته بودم و شریکش شده بودم، کنار من افتاده بود و من زنده بودم… کاوه حالا در آرامش است و زندگی به راهش ادامه خواهد داد اما برای ما دیگر نه مثل قبل، مثل وقتی که کاوه بود. او موجودی منحصر به فرد بود. کسی که هیچ کس نمیتواند جایش را پر کند.